جلیلی بهرامی نیا _ روانسر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

الف)معرّفی
گرچه امروزه با سقوط اتحاد جماهیر شوروی سابق و هژمونی یافتن اندیشه و فرهنگ غرب٬ وجاهت سیاسی مارکسیسم به شدت تنزل یافته است٬ امّا تفکّرات مارکس هم چنان در محافل آکادمیک، موضوعیت و اهمیت خاصّ خود را داراست؛افزون بر این در میان ما کُردان نیز که اندیشه ی مارکسیسم الهامگر اقدامات و سازمان های سیاسی پر سر و صدایی بوده است ٬ هنوز هم مارکسیسم و یا ادعای مارکسیسم ٬ مبنای اندیشه و معنابخش حیات پاره ای کسان و احزاب است که در میان جامعه حضور دارند و با چپ اندیشی خود، فضای فکری منطقه را به تأمّل و موضعگیری فرا می خوانند.از این رو و با عنایت به این که هنوز هم برخی افراد٬ حملات مارکس به دین را آخرین ضربات مهلک بر پیکر شریعت می دانند و امیدوارانه بر بالین پیکر الهیات و معارف اسلامی ٬شمارش معکوس مرگش را ترنّم می کنند ٬ تصیمیم گرفتیم در حدّ دانش و بینش خود در نوشتاری کوتاه به معرّفی و نقد آرای مارکس درباره ی دین بپردازیم.

کارل مارکس(1818-1883م)نظریه پرداز نامدار و جریان سازِآلمانی،گوینده ی همان جمله ی معروف«دین افیون توده هاست»؛جمله ای که پس از خود او،بارها و بارها در طول قرن نوزدهم و بیستم در گفته ها و نوشته ها تکرار شد وازیک سو روح کلافه ی دین ستیزان را آسوده و از سوی دیگر،جان دین خواهان را آزرده می ساخت!
گستردگی آوازه ی دین ستیزی مارکس،آدمی را در ابتدا در این تصوّر نادرست می اندازد که وی،به صورت حرفه ای و با دم و درم و قلم و قدم خویش و از گهواره تا گور با کلنگ الحاد و ماتریالیسم،به جان عبادت و معابد افتاده بود و روزی صد تسبیح،ذکرِ«لا اله»می گفت!حال آن که چنین نیست وعنایت او به دین صرفاً در پرتو مقاصد سیاسی اش بود و نه به انگیزه ی دین شناسی علمی؛این است که در نوشته های او بررسی منظّمی از دین نمی توان یافت و آن چه در این باره از قلم او تراویده،عبارات گوناگون و پراکنده ای است که در لا به لای آثارش آمده است؛مفصّل ترین عبارت وی در این باب،که تبلور رهیافت کلی اش در تحلیل دین است،در کتاب نقد فلسفه حقّ هگل ذکر شده است.
مارکس نیز مانند فروید،دین را نه یک امر ریشه دار فطری،جزئی ذاتی از زندگی یا بخشی اساسی از جامعه ی بشری،بلکه یک توهّم جبران کننده و مخدّری آسودگی بخش می دانست که به صورت طفیلی و به عنوان وصله ای ناجور به روان و جامعه ی بشری چسبیده است و با رفع زمینه های مولّد آن،دیگرناز و نیازی نخواهد دید و در کمال حسرت،انسان ها را با معشوق جدیدشان،جامعه ی بی طبقه ی کمونیستی، تنها خواهد گذاشت!
به نظر او، در جوامع پیشاطبقاتی،انسان ها بازیچه ی طبیعت بودند و چیز زیادی درباره ی فراگردها و رخدادهای طبیعی نمی دانستند؛در نتیجه،بر اثر فقدان قدرت تبیین و کنترل طبیعت، در صدد تدارک سلاحی روانی برای جبران درماندگی خویش در برابر فلکِ گردان برآمدند و با توسّل به توجیهاتی الهیاتی و فنّ شاعری شخصیت دادن به طبیعت،آن را حاکمی قهار و ذی شعور پنداشتند که برای جلب مهر و حمایتش،باید عبادت شود و نذر و قربانی به او تقدیم گردد!بدین ترتیب بشر اولیه پای عبادت و جادو را به تاریخ کشاند و خدا و دین را خلق کرد و تسلیم درونی و رضایت به تقدیر را توصیه کرد و ارمغان سفر شهودی خود را چنین اعلام کرد:

در کف شیر نرخونــــخواره ای
غیر تسلیم و رضاکوچاره ای؟!

پیداست که مارکس در این تحلیل خود، وامدار فوئرباخ بود که پیش تر، ویژگی های خدایان را همان ویژگی های بشری فرافکنده شده در یک مقام متعالی موهوم خوانده بود.مارکس که جبران درماندگی بشر در برابر فلک را، خاستگاه و کارکرد دینِ جوامع اولیه دانسته بود،علت بقای دین در عصر تمدّن را نیز بی توضیح نمی گذارد؛وی این امر را با نظریه ی «از خود بیگانگی»خویش تحلیل می کند؛مفهوم ازخودبیگانگی (Alienation)که در کانون نوشته های اولیه ی مارکس قرار دارد و در نوشته های بعدی اش نیز نه به عنوان قضیه ای فلسفی بلکه به عنوان پدیده ای اجتماعی،هم چنان جایگاه ویژه ای دارد،به وضعی اطلاق می شود که در آن،انسان ها تحت هیمنه و چیرگی نیروهای مخلوق خود قرار می گیرند و این نیروها چونان قدرت های بیگانه در برابرشان می ایستند(کوزر،1380،84).به نظر مارکس،همه ی نهادهای عمده ی جامعه ی سرمایه داری،از دین و دولت گرفته تا اقتصاد سیاسی،دچار از خود بیگانگی اند؛با گذر انسان از کمون اولیه و اختراع ابزارهای تولید و ظهور تمدّن،یکسانی افراد جامعه بر اثر تکوین مالکیت فردی از بین رفت و بافت اجتماعی،طبقاتی شد.با طبقاتی شدن جامعه، ناتوانی بشر در تبیین و کنترل نیروهای مؤثّر بر زندگی بازتولید شد و نظم اجتماعی،که در واقع چیزی جز محصول تعامل افراد خود جامعه نیست،به عنوان پدیده ای ثابت و از پیش طراحی شده توسّط نیرویی فرابشری در نظر گرفته شد.مارکس این نکته را به تحلیل فوئرباخ می افزاید که مسیحیان معتقدندکه خدا انسان ها را به صورت خود آفرید؛حال آن که در واقع،این انسان است که خدا را به صورت خود آفریده است.قدرت ها و قابلیت های انسان در خدا فرافکنده شده و او به عنوان یک موجود قادر متعال نمایان می شود.از این رو،دین واژگونه ی موقعیت راستین انسان و محصول از خودبیگانگی بشر است.بشر نیز نه یک موجود انتزاعی و خودرو،بلکه در چمن زندگی،آن گونه که باغبان دولت و جامعه پرورشش می دهند می روید؛ از این رو،نقد و رفع دین باید نقد و براندازی بستر اجتماعی دین باشد.دین زمینه ی جهانی توجیه این جهان وارونه است و از این حیث،چیزی فراتر از صِرف تبیین این جهان است؛دین آه ستمدیدگان،قلب دنیای سنگدل،افیون توده ها و نیروی مشروعیت بخشی به این دنیاست.دین،مایه ی تسلّی محرومان است و افراد را مجاب می سازد که شرایطشان نه تنها ناگریز است بلکه مرجع والاتری آن را تنظیم کرده است.حضور دین، بازتاب تسلیم پذیری درونی طبقات استثمارشده است.تسلّی بخشی دین البته فقط یک تسکین موقتی است و نه راه حلی واقعی و حتّی با تحمل پذیر ساختنِ رنج، سرکوب و بی عدالتی از هرگونه راه حل واقعی جلوگیری می کند و بدین سان،به تداوم شرایط رنج آفرین مدد می رساند و به جای جستجوی راه های دگرگونی جهان،تسلیم و سازش را تقویت می کند.همین توجیه گری است که طبقه ی حاکم را نیز وامی دارد برای ابقای امتیازات خود و پاسداشت ثبات زمینه های بهره گیری از آنها،با رندی و فریبکاری به قبول و ترویج دین اهتمام ورزند.مارکس البته اعتراف می کند که دین همان گونه که عامل توجیه شوربختی و ستم است،می تواند مردم را بر ضدّ بیداد و نابرابری هم بشوراند؛اما به هر روی،نه یک درمان جدّی بلکه یک مخدّر است.
سرانجام این که مارکس،دین را مایه ی شادمانی و اندوه دینی را سپری در برابر انوه واقعی می داند؛اما از آن جا دین اساساً در نگرش او،خصلتی تخدیری و گمراه کننده دارد،شادمانی دینی را نیز شادمانی ای موهوم و کاذب ارزیابی و توصیه می کند که لازمه ی تأمین شادمانی واقعی،دین زدایی از جامعه و برقراری نظام کمونیستی فاقد شرایط دین زاست؛نظامی که در آن بشر با بهره مندی از آگاهی طبقاتی،به نقش خود به عنوان خالقِ نظم اجتماعی و حاکم بر آن پی خواهدبرد و با نجات از الیناسیون(ازخودبیگانگی)، بساط تفاسیر انحرافی از واقعیت برچیده خواهدشد(همیلتون،1381،فصل6).

ب)نقد دین شناسی مارکس
این بود معرّفی آرای مارکس درباره ی دین؛چنان که ملاحظه می کنید نقد او از دین به رغم اشتمال بر پاره ای تحلیل های روان شناختی،عمدتاً از پایگاه جامعه شناسی صورت گرفته است وحملات او به کارکرد و بُعد جامعه شناختی دین بر می گردد که اساساً تابعی است از متغیر کسانی که به دین ایمان می آورند و ربط چندانی به سرشت ادیان و مکاتب ندارد.افزون بر این،به گفته ی ماکس وبراساساً رهیافت جامعه شناختی برای شناخت دین،نارسا و گمراه کننده است(همیلتون،ص240) و به گفته ی یوآخیم واخ،دین شناس و جامعه شناس مشهور آلمانی،منفی انگاشتن کارکرد اجتماعی دین در همه حال، بیانگرناتوانی در درک ماهیت و صورت آن است(واخ،212،1380).
تحلیل فرویدی و روانکاوانه از دین،یعنی توهّم پنداشتنِ دین و شخصیت دادن به طبیعت از روی رابطه ی کودک-پدر،به فرض که با دین مسیحیت که در آن خدا را «پدر» می دانند،سازگار باشد؛اما نمی تواندانواع گوناگون باورها و صور دینی را توجیه کند.تنوّع شدید ادیان در دنیا،امکان ارجاع همه ی آنها به یک منبع مشترک روانی را بسیار ضعیف می سازد.از سوی دیگر،چنان که ملفورد اسپیرو از متفکران نوفرویدی اشاره می کند صِرف نیازمندی روانی یا اجتماعی به یک چیز، برای معتقدشدن به آن کافی نیست(همیلتون،ص120).همپایی دین با تاریخ نیز شاهد روشنی است بر این که دین را به آسانی نمی توان توهّم دانست؛چنان که امیل دورکیم پس از نفی قاطعانه ی توهّم انگاری دین، با استفهامی انکاری می گوید:«اگر دین یک خطا و توهّم محض بوده باشد،پس چرا این همه مدّت دوام آورده است؟!»(همیلتون،ص171).گر چه انکار روان شناسی معرفت نیز، خلاف منطق و مسلّمات است و نوع دلایل مقبول هر فرد و میزان دلالت و اثرگذاری آنها به روان شناسی او بستگی دارد،اما تجربه ی تاریخی و اجتماعی نشان می دهد که یک دین اساساً از سرچشمه های مذهبی اش آب می خورد و بیشتر از همه،از محتوای بشارت ها و اصول اعلام شده اش شکل می گیرد.
حمله به اساس دین و توصیه به زدایش دین از پایگاه جامعه شناسی نیز، اشکال مبنایی جدّی دارد؛دین را بیانگر منافع طبقاتی و ایدئولوژی خادم طبقه ی حاکم دانستن و سپس تعمیم این سویه از دین به کل دین و استخراج فلسفه از جامعه شناسی،بنیادی ترین و اولین اشتباه دین شناسی مارکس است؛در این که دین معمولاً در خدمت مشروع سازی حکام و تداوم حکمرانی آنان در می آید، شکی نیست و همه می پذیرند که غالباً رهبران و سازمان های دینی برای بهره مند شدن از حمایت دولت و به دست آوردن انحصار امور دینی،به مشروع سازی حکومت ها می پردازند؛با این همه،آیا می توان با تعمیمی ناروا اساس و کلِ دین را فریبکارانه نامید یا باید با تفکیک ماهیت دین از کاربران آن،سوءاستفاده ی سیاسی از دین و دین فروشان قدرت پرست را نکوهش کرد؟!اگر دین را با توسّل به احتمال استفاده ی نامشروع و فریبکارانه از آن،باید نفی و طرد کرد،به حکم انصاف این داوری را در مورد علم،هنر و... نیز باید پذیرفت.از این گذشته،کیست که بر خلاف مسلّمات تاریخی و جامعه شناختی،بتواند کارکردهای اجتماعی-سیاسی دین را در توجیه گریحکومت ها و جبران تخدیری محرومیت ها خلاصه کند؟!مگر کم بوده اند دیندارانی که در پرتو«أفضل الجهاد کلمةحقٍ عند سلطانٍ جائرٍ» و تعالیم دینی مشابه،مرگ سرخ را بر زندگی سیاه ترجیح داده اند؟!واقعیت این است که دین مشوّق هر گونه تلاش برای تغییر ظلم و استقرار نظام های سیاسی و اقتصادی عادلانه است وبه تعبیر اٌدی(O Dea) از جامعه شناسان دین:«معیارهایی را به عنوان مبنای انتقاد از الگوهای اجتماعی موجود،فراهم می سازد.این همان کارکرد پیامبرانه ی دین است و می تواند مبنایی را برای اعتراض اجتماعی فراهم سازد»(همیلتون،211).
مارکس،بسیاری از جنبه های دین را نادیده و پدیده ای پیچیده را ساده می سازد و تعمیم های بسیار بعیدی به دست می دهد.او از کارکردهای مثبت و گاه انحصاری دین در مسائل مربوط به معنای زندگی،رنج،مرگ،امید و... غفلت ورزیده است؛شاید تصوّر او مبنی بر این که برقراری نظام کمونیستی، بستر ظهور دین را خواهد خشکاند،باعث درغلتیدن او در این اشتباه شده است.به هر روی بسیار بعید است که با سقوط سازمان سرمایه داری، نیروهای زاینده ی جهان بینی دینی نیز از میان بروند.بی تو جهی به همین مطلب است که تبیین او از دین را تا این حد ساده و نسنجیده ساخته است؛باری، چنان که گفته شد و ملکُم همیلتون نیز با نقل نظرات دیگر جامعه شناسان همکار خود، تأکید کرده است:

قصد مارکس، بیشتر نقد و تحلیل آن جنبه هایی از دین بود که با مقاصد خود او مرتبط بود؛یعنی در واقع،ارائه ی انتقاد ازاستثمار در جامعه ی طبقاتی و به ویژه سرمایه داری به منظور کمک به براندازی آن.او کمتر از روی علاقه ی صرفاً دانشگاهی می نوشت و عموماً مقاصد سیاسی در ذهن داشت...تحلیل همه ی جنبه های دین به مقاصد سیاسی او خدمتی نمی کرد و به همین علّت،تنها به جنبه هایی از دین می پرداخت که موانعی برای نیل به مقاصدش بودند.مارکس که دستش را در این مورد رو نمی کرد،طوری القا و وانمود می کندکه گویی آن چه درباره ی دین گفته به ماهیت دین مربوط می شود؛ولی باید گفت که نظرش در این باره یک نظر خام،یکسویه،بدون دقّت و ساده اِنگارانه است(همیلتون،148و149).



منابع:
ـــــــــــــــــــ
1)کوزر،لیوئیس،زندگی و اندیشةبزرگان جامعه شناسی،ترجمةمحسن ثلاثی،تهران:انتشارات علمی،چاپ نهم،1380.
2)همیلتون،ملکم،جامعه شناسی دین،ترجمةمحسن ثلاثی،تهران:تبیان،چاپ دوم،1381.
3)واخ،یواخیم،جامعه شناسی دین،ترجمةجمشید آزادگان،تهران:سمت،1380.